آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

رویاهای یک دختر

سلام دخمل مامان ؛ همه آرزوهای من با وجود تو دلنشین تر میشه آرزوی یه آینده قشنگ در کنار تو ؛ آرزوی یه سفر هیجان انگیز با وجود تو ؛ حتی آرزوی داشتن یه چیز کوچولو وقتی ببینم تو هم داری با خوشحالی میخندی و از داشتن اون لذت میبری برای همیشه دوستت دارم و میدونم بابایی هم در همین فکره اگر چه مشغله های زندگی وقتی رو نمیزاره که برات بنویسه ولی وقتی خسته از سر کار میاد و دم در تو رو میبینه و چشماش از دیدنت برق میزنه ،  بغلت میکنه میبوستت و عاشقونه نگات میکنه میدونم که همین فکرها تو ذهن اون هم نقش میبنده برای همیشه همیشه عاشقیتم بوس بوس . امروز صبح که از خواب بیدار شدیم کلی تلفن داشتیم اول مامانم زنگ زد و کلی حرف زدیم خیلی دوست دا...
28 دی 1390

90.10.26

دخمل گلم سلام ؛ هر روز که برات مینویسم سلام یه حس خوبی درونم هست انگار تازه متولدشدی و تازه دیدمت آخه حتی وقتی پیشم که هستی دلم برات تنگ میشه .  امروز سپیده جون و سمیه رفتن و من و شما نمیدونستیم چی کار کنیم آخه هوا سرد و آلوده ست و شما هم یکم سرما داری میترسم ببرمت بیرون دوباره حالت بد شه خدا کنه این زمستون بگذره و بهار بیاد تا شما راحت بشی و حداقل حوصله ت سر نره ببرمت اینور و انور. صبح باباپدرامی زنگ زد و گفت بابت ماشین باید پول واریز کنیم و باید میرفتیم بانک در نیتجه برنامه صبح هم جور شد و دوتایی با یه آژانس رفتیم بانک ؛ تو بانک خیلی اذیت کردی و همش میگفتی بریم ددر آخه دخملی خوب اینجاهم یه جور ددره دیگه به هر بهونه ایی آرومت...
27 دی 1390

90.10.25

عشقم سلام ؛ الان که دارم مینویسم بغلم نشستی و مثل یه دخمل خوشگل و خانم داری نگام میکنی و هر چند وقت یکبار یه دستی به دکمه های لپ تاپ میزنی ولی خوب بهتر از گذشته به حرفهای مامان گوش میدی و تا میگم آنا خراب میشه دستت رو میکشی انگار که دیگه متوجه این موضوعات میشی ؛ دیشب خوشگلم یهو حالش بهم خورد فکر کنم معده ات سردی کرده ولی از صبح خوب بودیو دیگه زنگ نزدم به دکترت ؛ هوا هم امروز خوبه ولی سرده بهمین خاطر فکر کنم نتونیم بریم بیرون تا بعد.................... عزیزکم امروز سپیده جون زنگ زد که برای وقت دکترش میاد و سمیه همراه اونه ؛ یکم دستی به سرو وضع خونه کشیدم آخه همیشه به لطف شما همچی اینور و انوره بعد عوض کردن لباسای تو و خودم منتظر بچه ه...
27 دی 1390

سه روز تعطیلی

سلام عشقم ؛ امروز بیست پنج دی ماهه و من بعد کلی خواب و استراحت اومدم که بنویسم واست که به یادگار بمونه و در آینده با خوندن خاطرات بخشی از زندگیت خوشحال باشی که میتونی شاید اونها رو به یاد بیاری .میگم شاید آخه شاید حافظه ات یاری نکنه که تو نوجوانی خاطره یک یا دو سالگیت رو به یاد بیاری ولی وقتی میخونی تجسمش راحتتره . چهارشنبه 21دی ماه یه روز آفتابی و سرد: بالاخره بابایی تونست بیاد و باهم بریم فیروزکوه ساعت سه بعد خوردن ناهار بهمراه پسرخاله داریوش و سپیده جون رفتیم ترمینال شرق و بعد یکم معطلی با یه ماشین در بست رفتیم فیروزکوه و ساعت تقریبا شش رسیدیم و هوا تاریک شده بود من و سپیده جون رفتیم خونه و بابایی و داریوش رفتن مغازه . ...
25 دی 1390

خوشحالم

90.10.21 سلام مامانی جونم , خوبی دخمل خوشگلم خیلی مامان خوشحاله آخه دخملی خوب شده و دیگه تب نداره به قول دکتر خیلی خوبه که من روی شما حساسم ازاین جهت که زود رسوندمت دکتر و درست فردای تبی که داشتی دیگه تقریبا خوبی و میخوام ببرمت مسافرت ، تصمیم گرفتیم امروز بریم فیروزکوه آخه پسرخاله و سپیده جون دارن میان و با اونا میریم اگه بشه بابایی هم با ما بیاد خیلی خوبه ولی فکر کنم اون مشغله کاری داره و بعد بیاد و لی فرقی نمیکنه مهم اینه که پنج شنبه دور هم هستیم . الان بیدار شدم که به کارهام برسم شما ولی تو خواب نازی ، احساس خوبی دارم ضمن اینکه هوا هم خیلی خوبه و برای روزای آینده پیش بینی هوای آفتابی شده ،   بعد چند روز دلواپسی و نگرانی حا...
21 دی 1390

90.10.19

دخمل گلم دیشب تا صبح بیدار بودم شما هم داشتی تو تب میسوختی خیلی ناراحتم آخه مریضی و ناراحتی تو برام قابل تحمل نیست صبح که از خواب بیدار شدی منو نگاه کردی و گفتی مامان سلام شطوری الهی قربون چطوری گفتنت برم .بعداز ظهر میبرمت دکتر گلم ............. آنا خانمی حال نداری و این مامان رو ناراحت میکنه آخه دیگه شیطون نیستی تا دست به لپ تاپ بزنی عشقم . از کسلی نمیدونستی چیکار کنی گیر دادی کارتون بزارم و رفتی با عروسکت خوابیدی . بعدازظهر زنگ زدم دکترت و وقت گرفتم واسه ساعت یک ربع به 6 اما از اونجایی که همش میگفتی بریم ددر ساعت 4:15 آماده شدیم و با کمی دست دست کردن و معطلی رفتیم آژانس و ساع...
19 دی 1390

90.10.18

سلام عشقم خوبی بالاخره بعداز چند روز جدایی از کامپیوتر ؛ تونستیم بهش برسیم . امروز دخمل خوبی بودی و صبح با مامان رفتیم بیرون وبعد ناهار هم به عادت همیشگی که یه مدت ترک شده بود خوابیدی ؛ غروب هم رفتی سر وقت ویترین اسباب بازیهات و همه رو بهم ریختی منم از فرصت استفاده کردم و چندتا عکس از دخملم گرفتم : آنا خانمی صبح که از خواب بیدار شده عجب قیافه ایی ؟ آخه یکی نیست بلد نیستی مجبوری مگه دختر خوشم میاد گیر میدی به یه کاری تا آخرش هستی اینم از تل زدنت   آنایی با تعجب به عروسک دلقکش نگاه میکنه حتما میگه این چه قیافه اییه ؟ بعد هم که نوبت به عکس گرفتن شما شد و دوربین رو از مامان گرفت...
19 دی 1390

عکسهای عشقم

امروز چهاردهم دی ماهه و شما الان احتمالا دو سال و نه روزتونه و یه خانم گل و گلاب شدی ؛ متاسفانه لپ تاپ دچار ویروس شده و به گمانم  خیلی وضعیتش وخیمه ، و چند روزی وقت میخواد که به روز اول برگرده چاره ایی نیست . راستی فردا دایی حسن میاد و خیلی خوشحالم ؛ امروز بعدازظهر هم دختر حاج خانم نادی اومد و شما رو برد پایین و منم مجبور شدم برم پایین یه چند ساعتی اونجا بودیم تا وقت خواب شما که بهونه گرفتی و اومدیم خونه پرستار حاج خانم مشهدیه و یه لهجه خاصی داره و خیلی بامزه ست و با شما کلی بازی کرد مامان جونم یه چند تا ازعکسای چند روز پیشت رو که وقت نکردم برات بزارم الان میزارم تا ببینی عزیزکم میبوسمت تا بعد .......... ...
19 دی 1390

جشن تولد دخملی

سلام سلام عشق مامان ؛ بازم امروز فرصتی شد که بعد از سه روز بیام و یه سرو سامونی به وبلاگت بدم .پنجشنبه شب که بابایی و مامانی بزرگ اومدن و جمعه هم کلی کار داشتیم تا شب که جشن دخملی رو برگزار کنیم سرم خیلی شلوغ بود و استرس داشتم به قول بابا پدرام اگه عروسیش بشه تو حتما از حال میری وای یعنی میشه من عروسی گلم رو ببینم .شما هم از چند روز پیش که فهمیدی میخوام واست تولد بگیرم همش هر کی رو میدیدی یا تلفنی حرف میزدی میگفتی تولد تولد ...معلومه خیلی خوشحال بودی مخصوصا که این خوشحالی با بادکنکهایی که باباجون واست خرید دو چندان شد .راستی این عکس رو خیلی دوست دارم یکی از قشنگترین عکسای دخمل گلم که عاشقشم . ساعت 7 همه مهمونها اومدن و شما هم که...
11 دی 1390